من

ساخت وبلاگ

سلام.

خیلی ممنون. آره سی شدم و احساس پیری دارم :(

اول از خودت بگم که کم پیدایی و من باید عکس شوهر و پسر و دخترت رو توی پروفایل شوهرت ببینم؟ تو نمی‌خوایی بیایی تلگرامی، اینستایی چیزی خودت رو هم سالی یه بار بتونم ببینم؟ :( چه قدر ترسویی تو!

در مورد خودم! والا خوبه حافظه‌ات بعد این سالها یکم چیزا رو یادش مونده ولی کاش همه رو یادش می‌موند! من به خاطر کی طرف‌های خونه‌ی خودم دانشگاه نرفتم و همه رو تهران و اطراف تهران زدم؟ می‌دونی ماجرای من نقل محافل شده بود و تا بابام هم می‌دونسته؟! ولی باز تو روی همه یه تنه وایسادم! تنها امیدم تو بودی که... تو چیکار کردی؟ نمی‌دونم مامانم بهت چی گفت و چرا اون کار رو با من کردی سال ۸۸ ولی من شکستم! خیلی شکستم... نابود به تمام معنی! یکی از خانواده جدا شده اومده شهر غریب با صد تا آرزو ولی یکی رو این‌همه قدر همه داشته‌ها و نداشته‌هاش دوسش داشت اون رو پس زد!! بگم به خاطر تو تا یه مدت با چشمای خیس می‌خوابیدم باور می‌کنی؟ نفهمیدم چی شد ولی یکسال بود سیگاری شده بودم و روزهای آخر سال ۹۰ من تا روزی دو سه پاکت هم می‌کشیدم!! خیلی نابود شده بودم که سر یه ماجرایی با «ز» بیشتر آشنا شدم... یه سری چیزا شد که نمی‌تونم بگم تا اینکه سال ۹۱ بود که من بهش پیشنهاد دوستی و آشنایی بیشتر بابت ازدواج رو دادم!! با خانواده‌هامون هم تقریبا در میون گذاشتیم و تا سال ۹۲ من چند باری می‌اومدم تهران و بیرون باهم حرف می‌زدیم و کم‌کم دیدیم که آره درد هم رو خوب می‌فهمیم... تا تابستون ۹۲ عقد کردیم و ۹۴ ازدواج و ... اگه این چیزا نبود الان من ۱٪ هم احتمال نداشت که زنده باشم!‌ این رو باور کن... نمی‌خوام زیاد وارد بشم، ولی فراموش کردی که خودت ازدواج کردی و تیر خلاص رو زدی بهم... با این کارت نمی‌دونی چقدر بهم اطرافیان خندیدن!! 

زندگی من رو «ز» خیلی عوض کرد... اوایل فکر می‌کردم جای تو رو می‌تونه توی زندگیم پر کنه ولی همون دوران نامزدی فهمیدم هیچ‌کسی برای من تو نمی‌شی... تنها کسی بودی که من رو کامل‌تر و از همه بهتر می‌شناختی و درکم می‌کردی... حرفات بهم آرامش می‌داد و الانم شاید باورت نشه ولی اگه یه کاری رو نتونم تموم کنم و اعصابم نابود بشه به‌جای یه نخ سیگار و شراب و ... می‌رم صدای تو رو که دارم گوش می‌دم و به آهنگ‌هایی که زمانی که با تو بودم گوش می‌دم و الانم توی گوشیم فقط آهنگ‌های سالای ۸۵ الی ۹۰ هست و من فقط به خاطر اینکه من رو یاد دورانی که با تو بودم می‌ندازه اینا رو گوش می‌دم...

آره زندگی الانم رو هم دوست دارم ولی تا زنده‌ام حسرت با تو بودن رو می‌خورم و آرزوم این می‌مونه که یه روز کامل بتونم بدون هیچ دردسری کنار تو باشم و باهات اون روز رو شب کنم!

فکر کنم خوب منو می‌شناسی، آدمی نیستم که چشمم به مال و چه می‌دونم به جسم و اندام تو باشه و برای من فقط خود خودت مهمی و بودی و هستی...

آره الان سعی می‌کنم هرچی می‌تونم ازت دور باشم یه وقت برات دردسر درست نکنم... راضی نیستم به خاطر من یه لحظه ناراحت باشی تو... چون نزدیک تو اذیت می‌شدم چند ماهی هست خونم رو عوض کردم اومدم داخل تهران مستاجر شدم... چون تابلوی پرند هم من رو اذیت می‌کرد چه برسه هر شب دیدن روشنایی پرند از بالکن خونه که می‌رفتم توی فکر تو...

هر چی بگم و توضیح بدم باید توی وجود من باشی تا بدونی عشق پاک یعنی چی... شرمنده دلم بعضی وقتا پره و نمی‌دونم کجا خالی کنم... با کسی که نمی‌شه حرف زد... یه دوست باید باشه که آدم بتونه درد دلش رو بگه و خالی بشه...

بگذریم! پسرت چقدر بزرگ شده، خدا حفظش کنه... اینم که شبیه خودته شیطون :) کلا ژن خوبی داری که هر دو تا کپی خودت هستن... البته شبیه باباشون هم هستن ولی بیشتر تو... خدا هر دوتاشون رو برای تو حفظ کنه و تو رو برای هر کی که دوست داره..........

اگه تونستی بیا تلگرام یا اینستا یکم بیشتر باهم حرف بزنیم... این روزا واقعا احساس تنهایی دارم...

مواظب خودت باش و فعلا...

دل نوشت های من به یار قدیمی...
ما را در سایت دل نوشت های من به یار قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4nazmn325 بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت: 1:36